عنایتی را که حضرت ولی عصر (علیه السلام) در سفر پر برکت حج به آیة اللّه سیّد محمّد مهدی لنگرودی و همسفرانشان نموده است خود ایشان در مصاحبه ای با واحد ارشاد امور فرهنگی مسجد مقدّس جمکران چنین نقل می کند:
اوّلین سفری که حدود سی سال پیش به خانه خدا مشرّف شدم، توأم با اتّفاقات و گرفتاری های زیادی بود. قبل از این که قصد رفتن به حج را داشته باشم، خواب دیدم که در مکّه هستم؛ تمام صحنه ها و جاهایی را که بعداً در بیداری زیارت کردم، در عالم رؤیا دیدم. در پی این رؤیا اقدامات لازم را انجام و مدارک خود را در تهران به اداره مربوط تحویل دادم. بعد از مدّتی به تهران رفتم در آن جا به من گفتند: عکس هایتان مفقود شده و مدارک شما ناقص است. بنابر این امسال نمی توانید به حج بروید چون مهلت مقرر تمام شده است.
پرسیدم: من در نگهداری مدارک کوتاهی کرده ام یا شما؟!
گفتند: کوتاهی از هر طرف که باشد، شما نمی توانید امسال به مکّه بروید.
از آن جایی که خواب دیده بودم، سعی کردم هر طور شده آنها را راضی کنم تا پرونده مجددی برایم تشکیل دهند. لذا به واسطه هایی که می شناختم و دارای نفوذ بودند، مراجعه کردم؛ از جمله مرحوم آقای فلسفی و امیرالحاج آن سال که فردی بود به نام نجفی شهرستانی، ولی همه در جواب می گفتند که امسال دیگر نمی شود و باید سال آینده مشرف شوید. از جواب ها و راهنمایی ها متقاعد نمی شدم و می گفتم: کوتاهی از خود آنها بوده است. باید خودشان هم جبران کنند.

به همین دلیل هرچند روز یک بار به همان اداره ای که تقاضا داده بودم، می رفتم و اصرار می کردم که حتماً باید امسال به حج بروم، ولی جواب همچنان منفی بود. آن قدر رفتم و آمدم تا این که یک روز شخصی که متصدی کار ما بود و گویا سرهنگ هم بود، عصبانی شد و گفت: سیّد! این قدر نیا این جا، و گرنه دستور می دهم بیرونت کنند.
گفتم: لازم نیست! خودم می روم، امّا این را بدانید که شما مقصّر هستید و من عکس ها را گم نکرده ام. کوتاهی از شما بود و خودتان هم باید درستش کنید.
دست بردار نبودم؛ هرچند روز یک بار به آن جا می رفتم و مرتّب بین تهران و قم در رفت و آمد بودم تا این که در یکی از روزها که به آن اداره مراجعه کرده بودم، سرهنگ خیلی عصبانی شد و دستور داد تا دو ـ سه نفر از مأموران بیایند و مرا بیرون کنند. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض راه گلویم را گرفته بود، اتاق را ترک کردم و گفتم: امیدوارم که خیر نبینی!
سرهنگ گفت: من خیر نبینم؟
گفتم: بله! حالا خواهی دید.
خسته و ناراحت به قم برگشتم و آن شب نخوابیدم. در حال سجده، گریه و زاری می کردم و می گفتم: خدایا! تو خودت می دانی که تقصیر از من نبوده است. هر طوری که شده به این ها بفهمان!
صبح شد. داشتم خودم را برای رفتن به تهران آماده می کردم که مادرم گفت: نرو جانم، بی فایده است. خودت را اذیّت نکن!
گفتم: مادر! به دلم برات شده است که خدا امروز نظری به من می کند.
وقتی به تهران رسیدم و به اداره مربوط مراجعه کردم، یکی از کارمندها به من گفت: شما آقا سیّدی هستید که دیروز آمده بودید و جناب سرهنگ به شما جسارت کرد؟
گفتم: بله، خودم هستم. چه شده است؟
گفت: سرهنگ از اوّل صبح منتظر شما است و گفته است که هر وقت آمدید، شما را پیش او ببریم.
با خودم گفتم: خدایا! با من چه کار دارد؟
وقتی سرهنگ مرا دید، گفت: سیّد! آخر کار خودت را کردی؟
من بین خوف و رجاء، فکری کردم که چه خواهد شد؟ که او تعارف کرد و گفت: بنشین! الآن می گویم عکاس بیاید و پرونده ات را تکمیل می کنم. ان شاءاللّه کار شما درست می شود.
گفتم: حالا که می گویی درست می کنی، من دیگر نمی خواهم.
پرسید: چرا نمی خواهی؟
در جواب گفتم: تاعلّتش را نگویی، حاضر نمی شوم. باید بگویی چطور شد که برخورد امروز شما مثل روزهای گذشته نیست؟ تا حالا می گفتی نمی شود، هرچه اصرار می کردم قبول نمی کردی و حتّی دستور دادی مرا بیرون کنند، امّا حالا چه شده است که نظرتان عوض شده است؟!
ـ سیّد! حالا ما قبول کردیم.
ـ نخیر، تا دلیلش را نگویی، قبول نمی کنم.
سرهنگ وقتی اصرار مرا دید، گفت: قضیّه از این قرار است که وقتی دیروز آن رفتار را با شما کردم و شما با چشمان اشک آلود از این جا رفتید، نیمه های شب مبتلا به دل درد شدم. هرچه نبات داغ و نعناع داغ آوردند، اثر نکرد. هر لحظه دردم شدیدتر می شد. عاقبت دکتر آوردند، حتی در چند نوبت، چند دکتر بالای سرم آمد. هرچه آمپول مسکّن تزریق کردند، سودی نداشت.
بالاخره همسرم گفت: این درد یک درد عادی نیست. تو حتماً کسی را اذیّت کردی و باعث ناراحتی کسی شده ای.
در حالی که می نالیدم، گفتم: نخیر. من کاری نکرده ام، آخر چرا باید کسی را اذیت کنم. امّا ناگهان به یاد شما افتادم و قضیّه را تعریف کردم. همسرم گفت: هرچه هست، همان است. حالا قصد کن و با خدا عهد ببند که هر طور شده کار او را درست کنی. و ادامه داد: از صمیم قلب تصمیم بگیر، ببین چه می شود!
سرهنگ گفت که من همان وقت قصد کردم کار شما را درست کنم. همین که نیّت کردم، مثل این که روی آتش آب ریخته باشند؛ بلافاصله دل دردم خوب شد. فهمیدم هرچه هست از طرف شماست. بعد از کمی مکث پرسید: حالا بگو ببینم، مگر تو چه کار کرده بودی؟
گفتم: بعد از این که با آن حال از شما جدا شدم، به خانه رفتم و آن شب وقتی شما خواب بودید، تا صبح، ناله می کردم.
گفت: نه سیّد جان! ما هم خواب نبودیم. تا ساعت یک نیمه شب ناله می کردیم.
گفتم: امّا شما به خاطر یک چیز و من به خاطر چیزی دیگر!
سرهنگ دستور داد عکس مرا گرفتند و پرونده ام را کامل کردند.
خودم را آماده می کردم تا موسم حج فرا برسد و طبق نوبت مشخص شده مشرّف شوم. وقتی برای پرواز به فرودگاه تهران رفتیم، متوجه شدیم هواپیمایی که قرار بود ما را ببرد، چهار موتور دارد که دو موتور آن از اول خراب بود و دو موتور دیگرش هم، همان روز نقص فنّی پیدا کرده است. اعلام کردند که به علّت نقص فنّی، سفرمان به فردا موکول شده است.
روز بعد که آمدیم، هواپیما هنوز در دست تعمیر بود. سفرمان دو ـ سه روز به تأخیر افتاد. روز چهارم یا پنجم که می خواستیم به فرودگاه برویم، پدر همسرم، مرحوم آیة اللّه شهرستانی گفت:
این بار که می روی، دیگر نباید برگردی. من هم سفارش می کنم که نهارتان را بیاورند فرودگاه که ان شاءاللّه رفتنی باشید!
نهار را داخل فرودگاه خوردیم. ساعت یک بعد از ظهر بود که هواپیما درست شد و ما سوار شدیم. من کنار شیشه نشسته بودم. وقتی هواپیما پرواز کرد، کمی که بالا رفت و اوج گرفت، احساس کردیم که یک مرتبه به طرف پائین کشیده می شویم.
گفتند که چیزی نیست؛ چاه هوایی است، ولی بعد متوجه شدیم که همین طور داریم به طرف پایین می رویم. وحشت کردیم. مردم سراسیمه فریاد می زدند. ما داشتیم سقوط می کردیم.
وقتی از شیشه بیرون را نگاه می کردم، می دیدم که لحظه به لحظه فاصله ما با زمین کمتر می شود و مناظری که از بالا به هیچ وجه دیده نمی شد، کاملا قابل رؤیت بود. حتّی خانه ها به صورت واضح دیده می شد.
تنها روحانی هواپیما من بودم. مسافرین رو به من کردند و گفتند: سیّد چه کنیم؟
گفتم: به ولی اللّه الاعظم، حضرت حجة ابن الحسن العسکری توجه کنید! اگر بنا باشد ما نجات پیدا کنیم، آقا ما را نجات می دهد و اگر هم مصلحت نباشد، شهادتین را بگویید و ان شاءاللّه شهید هستیم!
گفتند: چطور متوسل شویم و چه بگوییم؟
ـ بگویید یا أبا صالح المهدی ادرکنی!
همه مسافرین یک صدا ناله زدند «یا ابا صالح المهدی ادرکنی»؛ به طوری که صدای مهیبی فضا را پر کرد. همین که ناله ها بلند شد، مهماندار هواپیما که روسی حرف می زد از کابین مخصوص بیرون آمد و اشاره کرد که چه خبر است؟
زمان به سرعت می گذشت و فاصله ما با زمین کمتر می شد. یک دفعه دیدیم در حالی که چند متر بیش تر نمانده بود تا با زمین برخورد کنیم، هواپیما آرام آرام به طرف بالا رفت و حالت عادی پیدا کرد. وقتی هواپیما به سلامت در فرودگاه جده نشست، همان فرد روسی که از صدای «یا أبا صالح المهدی ادرکنی» تعجب کرده بود، جلو آمد و باز هم شروع کرد با ما به زبان روسی حرف زدن. از جمعیت حاضر پرسیدم: کسی هست که زبان روسی بداند؟
شخصی که دکتر بود، آمد و با او شروع به حرف زدن کرد. دکتر گفت: او می گوید که شما چه کسی راصدا می زدید؟ خدا راصدا زدید یا پسر خدا را؟
گفتم: به او بگو نه خدا را صدا زدیم و نه پسر خدا را، بلکه ما امام خودمان را خواستیم که به قدرت پروردگار خیلی کارها می کند. پرسیدم: مگر حالا چه شده است؟
دکتر گفت: او می گوید لحظه ای که هواپیما در حال سقوط بود با ناامیدی کامل دستمان را به طرف دکمه مربوط به جلیقه های نجات بردیم تا شاید مسافرین آنها را بپوشند و نجات پیدا کنند، امّا آن کلید هم قفل شده بود و کار نمی کرد. دیگر آماده مرگ می شدیم که ناگاه متوجه شدیم هواپیما سیر صعودی گرفته و بالا می رود. تعجب و حیرت سر تا سر وجودمان را گرفته بود. بعد هم وقتی که مهندسین را با بی سیم مطلع کردیم و آنها خودشان را با هواپیمای دیگری به این جا رساندند، انگشت حیرت به دهان گرفتند و گفتند که چه کسی بین زمین و آسمان در یک فاصله بسیار کوتاه، قطعاتی را از دو موتوری که خراب بود، برداشت و حتی بعضی از پیچ ها که به هم نمی خورد را ساییده و جابه جا کرده و اِشکال را بر طرف نموده است؟ [2] .
[1] به عشق مهدی، ص 121.
[2] دفتر ثبت کرامات، شماره 262، مورخه 16/11/77. |
|
به این اعتقاد دارم که آدم ها وقتی به تلنگر الهی نیاز دارن مواجه میشن با حرف ها ...نوشته ها...شنیده ها....دیده ها و کسانی که شاید حکم همون تلنگر رو براشون دارن.
حالا من مدتی ی همون آدمم که محتاج تلنگرم و هر چند روز یکبار هم مواجه میشم به چیزهایی که شاید پاسخ سوالاتی باشه که تو ذهنم رشد میکنه و میره که کم کم به ناباوری و بی اعتقادی منجر بشه.
دوست عزیز این پست شما همون تلنگر امروز من بود.
آدم ها بی حساب و کتاب از کنار هم عبور نمیکنن.
ممنون.