اول از آنها تجلیل میکند: منتهای رضایت را از شما دارم،
اصحابی از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم ، اهل بیتی از اهل بیتخودم بهتر
سراغ ندارم. در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها میفرماید. همهشان
به طور دسته جمعی میگویند: مگر چنین چیزی ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه
بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پر
شوری که آنجا گفتند ،که واقعا انسان را به هیجان میآورد. یکی میگوید مگر
یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای مثل تویی کند؟! ای
کاش هفتاد بار زنده میشدم و هفتاد بار خودم را فدای تو میکردم. آن یکی
میگوید هزار بار.یکی میگوید: ای کاش امکان داشتبروم و جانم را فدای تو
کنم ، بعد این بدنم را آتش بزنند ، خاکستر کنند،خاکسترش را به باد بدهند ،
باز دو مرتبه مرا زنده کنند ، باز هم و باز هم.
اول کسی که به سخن در
آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم ، همینکه اینها این سخنان را
گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایی گفت ، فرمود: پس
بدانی که قضایای فردا چگونه است.آنوقتبه آنها خبر کشته شدن را داد. درست
مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند.آنوقت همین نوجوانی که ما اینقدر به او ظلم
میکنیم ، آرزوی او را دامادی میدانیم، تاریخ میگوید خودش گفته آرزوی من
چیست. یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمیکند، پشت سر
مردان مینشیند. مثل اینکه پشتسر نشسته بود و مرتب سر میکشید که دیگران
چه میگویند؟ وقتی که امام فرمود همه شما کشته میشوید،این طفل با خودش فکر
کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟با خود گفت آخر من بچهام،شاید
مقصود آقا این است که بزرگان کشته میشوند، من هنوز صغیرم.یک وقت رو کرد به
آقا و عرض کرد:«و انا فی من یقتل؟»آیا من جزء کشته شدگان هستم یا
نیستم؟حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک
سؤال میکنم جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را میدهم.شاید(من این طور فکر
میکنم)آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را شنید،خواست این سؤال و
جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش
را به کشتن داد،دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوی دامادی
بود،دیگر برایش حجله درست نکنند،جنایت نکنند.آقا فرمود که اول من سؤال
میکنم.عرض کرد: بفرمایید.فرمود:«کیف الموت عندک»؟پسرکم، فرزند برادرم،
اول بگو مردن،کشته شدن در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت:«احلی من
العسل»از عسل شیرینتر است، من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فدای تو
کنم؟ اگر از ذائقه میپرسی(چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه
شیرینتر است، یعنی برای من آرزویی شیرینتر از این آرزو وجود ندارد.
ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!
اینهاست که این حادثه را یک حادثه
بزرگ تاریخی کرده است که تا زندهایم ما باید این حادثه را زنده نگه
بداریم، چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنی. این است که
این مقدار ارزش میدهد که بعد از چهارده قرن اگر یک چنین حسینیهای (1) به
نامشان بسازیم کاری نکردهایم، و الا آن که آرزوی دامادی دارد،که همه
بچهها آرزوی دامادی دارند، دیگر این حرفها را نمیخواهد، وقت صرف کردن
نمیخواهد، پول صرف کردن نمیخواهد،برایش حسینیه ساختن نمیخواهد، سخنرانی
نمیخواهد. ولی اینها جوهره انسانیتاند ، مصداق انی جاعل فی الارض خلیفة
(2) هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس
جوابت را بدهم ،کشته میشوی«بعد ان تبلؤ ببلاء عظیم»اما جان دادن تو با
دیگران خیلی متفاوت است، یک گرفتاری بسیار شدیدی پیدا میکنی.(چون مجلس
آماده شد این ذکر مصیبت را عرض میکنم.) این آقا زاده اصلا باک ندارد.روز
عاشوراست. حالا پس از آنکه با چه اصراری به میدان میرود ، بچه است،زرهی که
متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد ،
اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همین طور رفت،
عمامهای به سر گذاشته بود«کانه فلقة قمر»همین قدر نوشتهاند به قدری این
بچه زیبا بود ، مثل یک پاره ماه.این جملهای است که دشمن در باره او گفته
است.گفت:
بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت
برگ گل سرخ را باد کجا میبردراوی گفت نگاه کردم دیدم که بند یکی از کفشهایش باز است،یادم نمیرود که پای چپش هم بود.معلوم میشود که چکمه پایش نبوده است.
حالا
آن روح و آن معنویت چه شجاعتی به او داد،به جای خود، نوشتهاند که
امام[کنار]در خیمه ایستاده بود.لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر
است.یک مرتبه فریادی شنید. نوشتهاند مثل یک باز شکاری-که کسی نفهمید به چه
سرعت امام پرید روی اسب-حمله کرد.میدانید آن فریاد چه بود؟ فریاد یا عماه
، عموجان! عموجان! وقتی آقا رفت به بالین این نوجوان ، در حدود دویست نفر
دور او را گرفته بودند.امام که حرکت کرد و حمله کرد،آنها فرار کردند.یکی
از دشمنان از اسب پایین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند، خود
او در زیر پای اسب رفقای خودش پایمال شد.آن کسی که میگویند در عاشورا در
زیر سم اسبها پایمال شد در حالی که زنده بود،یکی از دشمنان بود نه حضرت
قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالین قاسم، ولی در وقتی که گرد و غبار
زیاد بود و کسی نمیفهمید قضیه از چه قرار است. وقتی که این گرد و غبارها
نشست، یک وقت دیدند که آقا به بالین قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن
گرفته است.این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:«یعز علی عمک ان تدعوه فلا
یجیبک او یجیبک فلا ینفعک»یعنی برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو
بخوانی، نتواند تو را اجابت کند ، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند برای
تو کاری انجام بدهد.در همین حال بود که یک وقت فریادی از این نوجوان بلند
شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیمو صلی الله علی محمد و آله الطاهرین، باسمک العظیم الاعظمالاعز الاجل الاکرم یا الله...
خدایا
عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما!ما را به حقایق اسلام آشنا کن!این
جهلها و نادانیها را به کرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفیق عمل و خلوص
نیتبه همه ما عنایتبفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و
بیامرز!
پی نوشتها:
1) حسینیه ارشاد
2) بقره .30
منبع:مجموعه آثار ج 17