پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

قال رسول الله (ص) : فاطمة بضعة منی فمن آذاها فقد آذانی
پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

قال رسول الله (ص) : فاطمة بضعة منی فمن آذاها فقد آذانی

پرواز بر حریم عشق،ماجرای یک شفایافته>>مذهب نیوز

شفایافته: رضا رحیمى
اهل آمل
بیمارى: بزرگى قلب در زمان تولد
آمل ـ بیمارستان امام رضا(ع)، چهارم تیرماه 1374 ـ اسفندیار در راهروى بیمارستان پشت اتاق انتظار قدم مى زد.
زمان در نظر او به کندى مى گذرد گرچه به این گونه انتظار کشیدن عادت داشته و دوبار آن را تجربه کرده است.
اما به هر حال انتظار کشنده است و زمان نیز آبستن حادثه هاست. اضطرابى عجیب سراپایش را فرا مى گیرد. آرام و قرار ندارد. مى نشیند و بلند مى شود. گاهى به گوشه اى مى رود و چشمان خسته اش به سمتى سو مى گیرد. دهها بار مسیر طولانى راهروها را طى مى کند. عاقبت صداى پرستار او را به خود مى آورد. آقاى رحیمى ! مبارکه پدر شدید. فرزندتان پسر است. حال مادر هم خوب است.
با شنیدن این خبر، برق شادى در نگاه او فوران مى کند. خنده اى ملیح بر چهره افسرده اش مىنشیند، و مى رود تا این پیام خوش را به فرزندانش که در خانه منتظرند، بدهد و شادى اش را با آنان قسمت کند.
روز بعد که براى ترخیص همسر و کودکش به بیمارستان مى رود، پزشک معالج آقاى رحیمى را به اتاق خویش فرا مى خواند و خبر بزرگى قلب کودک و وخیم بودن حال او را به پدر مى دهد.
 

//ادامه مطلب را بخوانید>>

با شنیدن این خبر زانوان اسفندیار خم مى خورد و چشمانش به سیاهى مى گراید. دکتر او را دلدارى مى دهد و به خونسردى و آرامش دعوتش مى کند. شادى اش به غم تبدیل مى شود، کار بر روى کودک در جهت درمان او سریعا آغاز مى شود. همسر اسفندیار وقتى که مى فهمد او را مى خواهند مرخص کنند، اما بچه اش باید مدتها تحت نظر پزشکان بسترى باشد، شوکه مى شود.
گویى قلب او هم در این حادثه دردآور، غم انگیز متورم گردیده است. دامن دامن اشک مى ریزد. مادرى که باید کودک دلبندش را در کنار خود جاى دهد و دست نوازش به سرش بکشد و از شیره جانش شیر به او بدهد، اکنون باید با دست خالى به خانه برود. این تنهایى و جدایى ، چقدر برایش طاقت فرسا و ملال آور است! آن شب زن و مرد به خانه برگشتند و پژمرده شدند. پدر موضوع بسترى شدن کودک را براى فرزندانش بازگو کرد، و آنها را نوید داد که در آینده اى نه چندان دور، شاهد آوردن نوزاد خواهند بود.
اسفندیار هر روز از حال کودکش باخبر مى شد. پزشکان طى مشورتى که کردند احتمال دادند که این بیمارى ژنتیکى و ارثى بوده و از مادر انتقال یافته است. به همین جهت یک سرى آزمایشات روى مادر کودک انجام شد که نتایج به دست آمده خط بطلان بر این احتمالات کشید.
9 روز از بسترى شدن کودک در بیمارستان مى گذشت. نه روزى که همچون سالى بر خانواده رحیمى گذشت. شادى و نشاط از آن خانواده رخت بر بسته، و گریه و زارى بر فضاى خانه مستولى شده بود. شب دهم بود اسفندیار از پزشکان جواب ناامید کننده شنیده بود. آنها صریحاً اعتراف نمودند که کارى از دستشان بر نمى آید. کودکى که از زمان تولد 4/3 کیلو وزن داشت، اکنون به قدرى ضعیف و لاغر شده بود که پرستار وزن او را 2/1 کیلو اعلام کرد. اسفندیار شاهد به خاموشى گراییدن شمع وجود فرزند دل بندش بود و کارى هم از دستش بر نمى آمد. به خانه آمد و یکسره به اتاقش رفت. گویى تمام غمهاى عالم را یکجا بر دلش انباشته کرده بودند. سکوت غمبار حاکم بر خانه نیز بر ناآرامى او مى افزود: در خلوت غریبانه اى فرو رفت.
در حالى که اشک پهناى صورتش را فرا گرفته بود. با قلبى سوزان از خداوند کمک و یارى خواست. دست توسل به سوى کسى دراز کرد که محبوب خدا بود. دل غریبش با غریب الغربا گره خورد. از همان جا دل ترک خورده اش را به سوى طبیب واقعى دردمندان، پناه همیشه جاودان بى پناهان، روانه کرد.
از ته دل به امام رضا گفت: آقا جان! حال و روزم را مى دانى ، نام فرزندم را همنام شما گذاشتم، این کودک نذر شماست، حاشا به کرمتان، من دیگر کارى با او ندارم، زنده و مرده بودنش بستگى به لطف و کرم شما دارد، اگر مصلحت بود مى ماند و اگر نبود مى رود. شما صاحب اختیار اویید!
با این عقده گشایى ، خودش را سبک کرد، به بستر رفت تا تکرار کارهاى فردا را شاهد باشد. فرداى آن روز به اتفاق همسرش به بیمارستان رفتند. به محض ورود دکتر را ملاقات کرد و حال پسرش را پرسید. دکتر گفت: کدام رضا؟! اسفندیار پاسخ داد: منظورم کودکمان است، دیشب نامش را رضا گذاشتیم. یا امام رضا! اشک در چشمان پزشک معالج حلقه زد. دکتر آنها را به اتاق خود برد و اظهار داشت از دیشب تا به حال کنار بستر فرزندتان بودیم. اتفاق عجیبى رخ داد. این بچه از دیشب 180 درجه تغییر کرده و هم اکنون هیچ علائمى از بزرگى قلب در کودک شما وجود ندارد.
آزمایشات مجدداً سالم بودن قلب او را تأیید مى کند. جاى هیچ نگرانى نیست. مى توانید کودک را به منزل ببرید. این کار جز معجزه حضرت رضا(ع) نمى باشد. گریه، اسفندیار و همسرش را امان نداد. پدر رنج کشیده، ماجراى راز و نیاز شبانه اش را به دکتر گفت: مادر محزون خواب شب گذشته اش را چنین تعریف کرد: پیرمرد محاسن سفیدى ، نوید شفاى فرزندم را توسط حضرت رضا(ع) به من داد و گفت: چون فرزند شما نذر امام رضاست حضرت شفاى فرزندتان را داده، باید نزد آقا بروید. هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند. شفا دهنده، خود امام رضا(ع) بود، و چه خوب بیمار همنامش را معالجه کرده است.
با شنیدن این خبر، فریاد یا امام رضاى بیماران و پرستاران و پزشکان در آسمان طنین انداز شد و عطر صلوات فضاى بیمارستان را معطر کرد. و رضا این زائر چهار ساله، همه ساله در سالروز تولدش، براى تشکر و قدردانى از طبیب اصلى اش همراه با پدر و مادرش، پیشانى بر آستان عطا کننده سلامتى اش مى ساید، و دست ادب بر سینه مى گذارد، و خود را به آقا معرفى مى کند.
آقا جان! من رضایم، من آمدم، آمده ام به پابوست.
جالب این جاست که یک هفته مانده به لحظه موعود سالروز تولد ( وقت تشرف ) دل کوچک رضا هوایى مى شود، هر شب اسب سفید کوچکى را مى بیند که بالهایش را مى گستراند و رضا را بر پشت سر خود سوار نموده از لابه لاى ابرها به حرم حضرت رضا(ع) مى آورد و بر اطراف گنبد مطهر مى چرخاند و به خانه اش بر مى گرداند.
به راستى که میان عشق و معشوق، رمزى است!
نوشته محمدتقى داروگر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد