پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

قال رسول الله (ص) : فاطمة بضعة منی فمن آذاها فقد آذانی
پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

پایگاه اینترنتی قائم المنتظر (عج)

قال رسول الله (ص) : فاطمة بضعة منی فمن آذاها فقد آذانی

داستان «غدیر عشق»


http://ketabmobile.com/uploads//2012/11/910811.jpg

گفت کمربندها را ببندید. بسته‏ای، روزهاست که کمربندت را بسته‏ای و راه افتاده‏ای. میان ابرها هستی، روحت پرگشوده، روحت به دیار یار پر کشیده است. این تویی، عقیقی، داری اوج می‏گیری، وسط آسمانی، آسمانی صاف، صاف و روشن؛ به روشنی آنچه در دلت می‏گذرد. می‏دانی، می‏دانی که سزاوار چنین پروازی نیستی ولی باید پر

بکشی. کمربندت را بسته‏ای که پر بکشی.
دلت می‏خواهد از میان پنجره پرواز کنی و به سوی افقهای دوردست بال و پر بگشایی. آسمان را بشکافی، از میان ابرها بگذری، لذت وزش باد را در میان سلولهای بدنت حس کنی و لذت نزدیکتر شدن را. تو خواهی رسید، تو بر آستان معبود قدم خواهی گذاشت و از درون دل فریاد برخواهی آورد که «عقیق» را دریاب، او را دریاب.

بلند می‏شوی، کنار پنجره می‏ایستی، نگاهت را روی ابرهای سفید و آسمان آبی رها می‏کنی و صورتت را به خنکای شیشه‏های پنجره می‏چسبانی.
مادر همین طور جلوی شیشه‏های رنگین پنجره اتاق قدم می‏زند و می‏گوید: «حالا باید بری؟» و تو دلت می‏خواهد که بروی. پدر توتون پیپش را خالی می‏کند و به «عقیق» لجبازش نگاه می‏کند که می‏گوید حتما باید برود.
هنوز همانجا ایستاده‏ای. آفتاب دارد پشت ابرها پنهان می‏شود. آسمان سرخ است و هر لحظه سرخیش بیشتر می‏شود و آن پایین، کوهها چقدر کوچکند و سایه‏های محوشان تا به کجا کشیده شده است. چقدر سبکی، چقدر راحت.
مادر می‏گوید: «ولی من خیلی ناراحتم عقیق؛ تنهایی، اونم این سفر.» پدر اولین پکش را به پیپش می‏زند و عطر آلبالویی آن مثل همیشه در سالن می‏پیچد. توتون دلخواه پدر با عطر آلبالو. برای همین است که از دیدن هرچه آلبالوست بیزاری، بیزار.
مادر بالاخره می‏نشیند. کنار پدر روی مبل لم می‏دهد و به مردش نگاه می‏کند.
ـ تو هم یه چیزی بگو فریبرز. آخه این یه سفر معمولی نیست.
سفر باید کرد. سفری به سرزمینی دور ... تو سفر خواهی کرد «عقیق»، تو از سرچشمه زلال زمزم خواهی نوشید. تو سرمست و رها خواهی شد ...
ـ عقیق حواست کجاست؟
«سوسن» است از صندلی جلویی سرک می‏کشد و دهانش تندتند می‏جنبد.
ـ کجا راه افتادی، داری دنبال حیاط می‏گردی؟
دهان پر از خنده‏اش با جرعه‏ای چای بسته می‏شود و با چشمان سیاهش فنجان چایت را نشانه می‏گیرد.
ـ بخور دیگه.
می‏نشینی. نه تشنه‏ای و نه گرسنه ... ولی نه، تشنه‏ای، تشنه رسیدن و دویدن.
ـ فهمیدم لابد فکرشم نمی‏کردی که اون تابلوی قراضه‏ات جایزه اول نقاشی‏رو ببره.
آری حتی فکرش را هم نمی‏کردی که آن نقاشی به قول «سوسن» قراضه‏ات این همه به دل داورها بنشیند و تو را راهی سفری چنین هیجان‏انگیز کند. چقدر نمادین و سمبلیک شده بود این تابلوی تو، وقتی که داوران به اتفاق نظر آن را پسندیدند و گفتند: «عقیق ...»
ـ عقیق اینارم بذار پیشت وقت کردی یه نگاهی بهش بنداز، به دردت می‏خورن.
ـ علی، دل من داره مثل سیر و سرکه می‏جوشه، اول وقت تو بهش کتاب می‏دی.
«علی» یک تابلوی قشنگ خطاطی نیز می‏گذارد روی کتابها و می‏گوید: «به دردش می‏خوره زن‏دایی. منم وقتی می‏رفتم اینا رو یه دوست بهم هدیه داد.» مادر طوری نگاهت می‏کند که انگار قرار است دیگر تو را نبیند.
ـ آخه نگرانشم، تو غربت زبون کسی رو نمی‏فهمه.
ـ مگه دفعه اولشه که می‏ره یه کشور غریب زن‏دایی؟ تا این کتابارو ورق بزنه، رسیده.
دستت را می‏کنی توی کیفت و گوشه یکی از کتابها را بیرون می‏کشی، کتابی سبز و کوچک. بازش می‏کنی. چند خطی می‏خوانی ولی چیزی نمی‏فهمی. کتاب را ورق می‏زنی. «علی» بعضی جاها، زیر جملاتی را خط کشیده و کنارشان با مداد یادداشت نوشته است. بقیه صفحات را ورق می‏زنی و چشمهایت را روی سیاهی کاغذ می‏چرخانی تا بروی توی حس و حال سفر ...
ولی چقدر غریبه‏ای، چقدر با این کتاب احساس غریبی می‏کنی. مثل اینکه تا به حال چیزی از غدیر نشنیده‏ای. اصلاً تازه یادت می‏افتد که غدیر کجاست و واقعا در آنجا چه اتفاقی افتاده است. «علی» در گوشه‏ای از کتاب نوشته است: «اینو باید با قلم درشت بنویسم و قابش کنم.» و بعد زیر این جمله را خط کشیده است: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»؛همان جمله‏ای که روی قاب اهدایی «علی» نوشته شده بود، جمله‏ای که به درستی معنی‏اش را درک نمی‏کردی.
غدیر همیشه زنده است، همیشه پابرجا و ماندگار است. روزی است که پیامبر(ص) در آن روز تاج خلافت و ولایت عظمی را بر سر امیر مؤمنان می‏گذارد. روزی که هدایت و ولایت کامل می‏شود. روزی که تمام ادیان الهی در آنجا به تکامل می‏رسند و اسلام آیین جاویدان می‏شود.
اینها تمام مفاهیمی هستند که از خواندن همان چند صفحه اول دستگیرت می‏شود. دوست داری باز هم بخوانی، باز بخوانی و بدانی غدیر کجاست؟ چطور جایی است و چرا این همه مهم است و آدم را در دریای عظمت خودش غرق می‏کند. «سوسن» برمی‏گردد و نگاهت می‏کند.
ـ خیلی پریشونی، چته، بالاخره می‏رسیم.
پریشانی، خسته و پریشان. دلت می‏خواهد چشمانت را ببندی و ببینی که در خیالاتت گم شده‏ای و در میان تمام گمگشتی‏ها دوباره خودت را یافته‏ای، «عقیق» را یافته‏ای ...
گم شده‏ای، در میان صحرا گم شده‏ای، پای برهنه و عرق‏ریزان. در پی به دست آوردن قطره‏ای آب له له می‏زنی. از این سو به آن سو می‏روی و در پی سرابی خود را بیهوده خسته می‏کنی. تشنه‏ای، چون «هاجر» در پی چشمه حیاتی. می‏دوی و می‏دوی تا اینکه از دور نقش چشمه‏ای در چشمه چشمانت جان می‏گیرد. جلوتر می‏روی، یک چشمه واقعی. از خوشی فریاد می‏کشی و به تمامی خودت را در آب می‏افکنی و خنکای آن را با تمام وجودت می‏بلعی و چون کوهی پر از آبشار از میان چشمه برمی‏خیزی.
رد مارپیچ سیاهی در چشمانت می‏پیچد و جلوتر می‏آید. مارپیچ هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می‏شود و به طرفت هجوم می‏آورد. تپه‏ها را پشت سر می‏گذارد، پیدا و پنهان می‏شود تا اینکه صدای زنگ شترانش در گوشت می‏نشیند. کاروان از پشت تپه‏ای خاکی می‏پیچد و به طرف چشمه نزدیکتر می‏شود و به تو نیز.
به خودت می‏آیی، کجایی، آنجا چه می‏کنی، تو داشتی کتاب می‏خواندی که سر از آنجا در آوردی. مردی که جلوتر از همه است از دور رو به کاروان فریاد می‏زند: «رسیدیم، به غدیر رسیدیم. شتران را از رفتن باز نگاه دارید، پیاده شوید.» ندای دیگری در صحرا می‏پیچد و در کنار برکه خاموش می‏شود: «برکه‏های غدیر دیده می‏شوند.»
چه می‏شنوی «عقیق». برکه غدیر کجاست، پس بقیه همسفرانت کجا هستند. نکند آنها هم سوار بر این شتران شده‏اند و به دنبال تو می‏آیند. «سوسن» کجاست. بقیه دانشجویان کجا رفته‏اند.
ـ کیستی زن؟ از کدام کاروانی؟
سرت را برمی‏گردانی. مردی خاک‏آلود کنار شترش ایستاده است و منتظر جواب است و چون تو چیزی نمی‏گویی. مرد پیچه دور سرش را باز می‏کند و به طرف برکه می‏رود و می‏پرسد: «زبان در دهان نداری؟ شویت کجاست؟ راه گم کرده‏ای؟» مشتی آب بر صورتش می‏زند و مشتی دیگر به لبانش نزدیک می‏کند و جرعه‏ای سر می‏کشد. بخار آب از صورت مرد بلند می‏شود، همان طور که دقایقی قبل بخاری گرم از لباسهای خیست به هوا برخاسته بود. مرد نگاهت می‏کند، به خودت، به لباسهایت و تو می‏گویی: «اینجا کجاس؟ شما کی هستین؟»
ـ نه گفتارت به ما می‏ماند و نه آنچه بر تن کرده‏ای. تو بگو کیستی و اینجا چه می‏کنی؟»
ـ من عقیقم. فکر کنم راهو گم کرده‏ام.
مرد خاک لباسهایش را می‏تکاند و به مارپیچ می‏نگرد که با شتاب بزرگ و بزرگتر شده و به چشمه نزدیک‏تر می‏شود.
ـ اینجا همان جایی است که راه مدینه، مصر، عراق و یمن از هم جدا می‏شود، بگو از کدام قبیله‏ای تا راه بازگشت به قومت را به تو نشان دهم.
جا می‏خوری، زیادی هم جا می‏خوری. دهانت قفل می‏شود. اصلاً نمی‏دانی چه بگویی. مرد دوباره می‏پرسد: «از اهالی مدینه هستی؟ چرا سخن نمی‏گویی، بگو از کجا با ما همسفر شده‏ای؟» فقط زمزمه می‏کنی: «مدینه، مدینه!»
ـ آری مدینه خواهرم. وقتی رسول‏اللّه‏ ندا دادند که به حج می‏روند، خبر در همه جا پیچید و همه مسلمین به کاروان مدینه ملحق شدند.
ـ کاروان مدینه؟
مرد که دارد به سمت کاروانیان می‏رود با دیدن تعجب تو می‏ایستد و می‏گوید: «نکند از یمن می‏آیی؟ آری در میان راه عده‏ای از یمن به جمع ما پیوستند.» باید بگویی، باید بگویی که تو از ایران آمده‏ای و عاقبت این را به مرد عرب می‏گویی.
ـ ایران! نمی‏دانستم ایرانیان نیز در این سفر رسول‏اللّه‏ را همراهی می‏کردند.
این مرد چه می‏گفت «عقیق»، باید بپرسی، باید به حرف بکشی‏اش: «چی می‏گین آقا، پیامبر اینجا چیکار می‏کنه؟» مرد لحظه‏ای از رفتن باز می‏ایستد و با تعجب بیشتری به تو نگاه می‏کند.
ـ مگر تو در حج با ما نبودی؟
ـ نه من تازه راه افتادم.
مرد با لبخندی پیچه‏اش را به دور گردنش می‏اندازد و می‏گوید: «دیر آمده‏ای زن، وقت حج پایان یافته است. کاروان ما چهار روز است که از مکه به راه افتاده و صد و بیست هزار مرد و زن دیگر همراه رسول اکرم در پی من هستند.»
ـ چی می‏گین؟ هیچی ندونم، می‏دونم که «تاریخ اسلام» رو با نمره خوب پاس کردم.
انگار مرد از دستت خسته شده است. جوابت را نمی‏دهد و به طرف مردانی می‏رود که تازه از راه رسیده‏اند و شترانشان را به طرف چشمه می‏برند. چند زن از کاروان جدا شده و وسایل سفرشان را به گوشه‏ای می‏گذارند. مرد عرب یکی از زنان را صدا می‏زند و می‏گوید: «امّ‏حسام، ببین این زن چه می‏گوید.» و خودش می‏رود. زن به طرفت می‏آید و می‏پرسد: «چه زود رسیده‏ای خواهر، زنان کاروان همه در پی من بودند؟» فقط می‏پرسی: «به من بگین الان چه روزیه، و شما کی هستین؟»
ـ امروز، ظهر هیجدهم ذی‏الحجه است و ما مردمان حجازیم.
دستها را ستون سر می‏کنی. اصلاً نمی‏توانی باور کنی که زن می‏گوید: «به گمانم از سرزمینی دور آمده‏ای، به مردمان حجاز که نمی‏مانی.» دیگر نمی‏فهمی، نمی‏فهمی زن دارد به تو چه می‏گوید وقتی می‏شنوی در سال دهم هجری هستی. چشمهایت را می‏بندی. نکند تو را خوابی سنگین ربوده است. تو خوابی «عقیق»، آری خوابیده‏ای و خواب می‏بینی که رسیده‏ای ...
ـ چه شد خواهر، خوابیدی. برخیز نزد زنها برویم تا کاسه‏ای آب و نان مهمان ما باشی، برخیز.
می‏روی، می‏دوی، می‏ایستی و می‏پرسی: «نکنه این همون حجة‏الوداعه؟»
ـ حجة‏الوداع؟ چه می‏گویی زن؟ چرا وداع؟ ما سال دیگر نیز با پیامبر به حج خواهیم رفت.
ـ آره من خواب حجة‏الوداع رو می‏بینم.
کجا بودی «عقیق»، درست سر از کاروان حجاز در آورده‏ای. داشتی در میان زنان می‏چرخیدی و آنان در حالی که از شتران خود پیاده می‏شدند با تعجب نگاهت می‏کردند.
کسانی که تازه رسیده بودند و از گرما له له می‏زدند به طرف برکه‏ها می‏دویدند. برخی خسته‏تر از تو قسمتی از ردایشان را بر سر و تکه‏ای دیگر را زیر پایشان می‏انداختند و خستگی راه را از تن بیرون می‏راندند و زنان فقط به تو می‏نگریستند.
«ام‏حسام» دستت را می‏کشد و تو را به سویی می‏برد که هیچ مردی در آنجا نیست. زنان زیراندازی انداخته‏اند و هر کدام به کاری مشغول هستند. «ام‏حسام» کنار زن جوانی می‏ایستد و می‏گوید: «راحله، این زن غریب است نزد تو باشد تا راه دیارش را پیدا کنیم.» «راحله» بی‏هیچ حرفی دستت را می‏گیرد و کنار پیرزن می‏نشاند.
«میهمان داریم راحله؟» این را پیرزن می‏پرسد و «راحله» جواب می‏دهد: «آری مادر، زنی است خوش‏صورت که تا به حال شبیه او را در هیچ کجا ندیده‏ام. لباسی نیز بر تن دارد که چون چهره‏اش غریب و ناآشناست.»
ـ میهمان است دیگر و میهمان حبیب خدا.
سپس دستش روی زانوی تو فرود می‏آید و کمی بعد روی صورتت می‏چرخد. دستانی چروکیده که پر از خالهایی رنگین است.
ـ چقدر جوان است راحله!
پیرزن دستت را می‏گیرد و در میان انگشتانش می‏فشارد. نگاهش را بر تو می‏دوزد و بدون اینکه تو را دیده باشد، همین طور نگاهت می‏کند و می‏پرسد: «از راه دوری آمده‏ای دخترم؟»
ـ آره مادر، خیلی دور.
دوباره دستانت را می‏فشارد و می‏گوید: «به گمانم تن و رویت را در برکه شستشو داده‏ای. بدنت بوی خستگی و سفر نمی‏دهد و دستانت چقدر نرم و نازک است.» می‏گویی: «خودم نمی‏دونم اینجا چیکار می‏کنم. من تو هواپیما بودم که یهو دیدم اینجام.»
ـ کجا بودی؟
باید می‏دانستی که او چیزی از حرفهایت نمی‏فهمد، پس فقط می‏گویی: «من از ایران اومدم.» پیرزن کمی فکر می‏کند و بعد صورتش را به طرف «راحله» می‏چرخاند که چند گرده نان بر سفره می‏گذارد.
ـ تو چیزی از ایران شنیده‏ای راحله؟
دختر جواب می‏دهد: «نه مادر.» بعد لبخندی به تو می‏زند و رطبی بر دهان می‏گذارد.
ـ بخور خواهر. چیزی تا آفتاب ظهر نمانده است. می‏گویند رسول‏اللّه‏ در راه است. می‏خواهیم قبل از اینکه به طرف یمن راهی شویم آخرین نماز را با او بخوانیم.
ـ کاروان خاندان رسول از راه رسید. خاندان پیامبر از راه رسید.
صدا در صحرا می‏پیچد و دوباره به گوشت می‏رسد. زنی شتابان خود را از روی اسبش بالا می‏کشد و می‏گوید: «آمدند، آمدند. ما باری دیگر پیامبرمان را خواهیم دید.» قطرات اشک از گوشه چشمان پیرزن می‏لغزد.
ـ من نیز چقدر مشتاقم که چهره تابناک او را ببینم.
«راحله» کنار مادرش می‏نشیند و او را دلداری می‏دهد: «خواهی دید مادر، خواهی دید.»
ـ راحله‏جان از همان دم که از مکه به راه افتادیم دلم از شادی می‏تپید و حس می‏کردم که حتما رسول خبر خوبی به ما خواهد داد تا با خود به یمن تحفه بریم.
ـ اگر چنین شود، بسیار نیکو می‏شود مادر.
صدای فریاد چند مرد در میان جمع شنیده می‏شود: «همینجا اطراق می‏کنیم. رسول‏اللّه‏ فرمودند، صبر می‏کنیم تا کسانی که از ما جدا شده‏اند و راه دیارشان را در پیش گرفته‏اند دوباره بازگردند و آنان که هنوز به غدیر نرسیده‏اند، از راه برسند تا ایشان با همگان سخن گویند.» پیرزن با شنیدن این صدا اشک چشمانش را پاک می‏کند.
ـ شنیدی راحله، من مطمئن هستم که خبری خوش خواهیم شنید.
همگی به تب و تاب افتاده‏اند تا چادرها را برپا کنند. عده‏ای از مردان، شتران را در کنار برکه جمع می‏کنند و عده‏ای دیگر در حال برپا کردن چادرها هستند و زنان توشه‏های سفر خود را جمع می‏کنند. تو هم کاری بکن «عقیق»، چیزی بگو، فریاد کن. آخر تو در آسمان بودی، چه شد که سر از اینجا در آوردی و ناگهان سالهای گذشته را پشت سر گذاشتی. بهت‏زده راه افتاده‏ای، اصلاً آنچه را که می‏شنوی باور نمی‏کنی. زمزمه‏هایت رفته رفته بلندتر می‏شوند: «پیامبر! پیامبر!» زنی که کوزه‏ای آب در بغل دارد و به طرف برکه می‏رود، می‏گوید: «به گمانم تا به حال پیامبر را ندیده‏ای، آنجاست نگاه کن آنجا. پای آن درخت دارند برایش سایبان درست می‏کنند.» همراه زن کنار برکه می‏نشینی خودت را در آب نگاه می‏کنی. همان عقیقی هستی که صبح آن روز توی آینه دیده بودی و مادر، چه نگران از پشت سر نگاهت می‏کرد و اضطرابش در آینه چند برابر می‏شد.
صدایی می‏پیچد، در میان مردم می‏چرخد و دور برکه می‏پیچد. کسی اذان می‏گوید. همه به طرف برکه‏ها می‏آیند تا وضو بگیرند. به کناری می‏روی و دوباره به مارپیچ مردم که در میان خاک و تپه می‏پیچد و جلو می‏آید نگاه می‏کنی. همه جا پر از آدم است، همه جا رنگ خاک است و همه بر خاک غدیر سجده می‏برند. سجده مردان و زنانی که پشت سر پیامبر به نماز ایستاده‏اند. تو داشتی پشت سر پیامبر به رکوع و سجود می‏رفتی «عقیق» باورت می‏شود ... دمی چشمانت را می‏بندی و دوباره باز می‏کنی تا شاید خودت را در آسمان ببینی ولی تو روی زمینی، باور کن «عقیق» تو رسیده‏ای زودتر از بقیه همراهانت، حتی زودتر از «سوسن» که برای رسیدن لحظه‏شماری می‏کرد. نماز تمام شده است ولی تو تازه در شروع هستی، در شروع دانایی، در شروع ... مردانی که پیش از شروع نماز با جهاز شتران منبر می‏ساختند حال کنارش ایستاده‏اند تا پیامبر روی آن بایستد و می‏ایستد. نفست بند می‏آید، پیامبر را می‏بینی و نمی‏بینی. از شدت نور و فاصله‏ای که با او داری نمی‏توانی به درستی صورتش را ببینی. خودت را جلو می‏کشی تا از میان جمعیت رد شوی، اما شوق دیدار، همه را به تلاش وا داشته است و نمی‏توانی حتی قدمی جلوتر بروی. همه با حیرت چشم و گوش خویش را به بلندای منبر دوخته‏اند. برخی هنوز لباس احرام بر تن دارند و غبارآلود و اشک‏ریزان لبیک سر می‏دهند. «راحله» در کنارت است که می‏گوید: «مادر، آن جوان هاشمی، علی نیز در پای منبر رسول ایستاده است.» دلت می‏تپد. اشتیاقی وصف‏ناپذیر تمام وجودت را در بر گرفته است. اصلاً فکرش را هم نمی‏کردی که روزی مولود کعبه را ببینی، کعبه دلها را، نگین کعبه را، «علی» را. مادر «راحله» فقط اشک می‏ریزد و دست تو را می‏فشارد.
ـ دلم می‏خواهد عمرم هم‏اکنون به سر برسد ولی در عوض بتوانم فقط لحظه‏ای رسول، علی و خانواده‏اش را ببینم. شنیده‏ام علی قلبی حساس دارد، دیده‏ای نافذ و گوشی شنوا ... به من بگو او چنین است راحله؟
«راحله» بر پنجه پا می‏جهد و از میان مردم سرک می‏کشد تا همه چیز را ببیند و بشنود.
ـ شنیده‏ام او صداهایی را می‏شنود و چیزهایی می‏بیند که ما عاجز از دیدن و شنیدن آن هستیم.
ـ آری مادر. من نیز چون تو بی‏تابم تا چهره آنان را از نزدیک ببینم. در حج که هیچ گاه فرصتی نیافتم تا ایشان را ببینم.
پیرزن خودش را به بازوی «راحله» می‏چسباند و می‏گوید: «بسیار مشتاقم کسی را که از همان نخست نور نبوت را می‏دید و صدای فرشتگان را می‏شنید ببینم. می‏دانی راحله می‏گویند او چون ما نبوده و از همان ابتدای خلقتش به پیامبر ایمان آورده است».
ناگهان صدای ملکوتی پیامبر در دشت می‏پیچد که حمد و ثنای پروردگار را می‏گوید، به خدای کعبه مردم را سوگند می‏دهد و از آنان می‏پرسد که چگونه پیامبری برایشان بوده است. صدای مردم در هم می‏پیچد: «خداوند تو را پاداش نیک دهد. یا رسول‏اللّه‏، هرگز در تربیت ما غفلت نورزیدی. تو ما را از شرک و تیره‏بختی رهانیدی.» مرد دیگری برمی‏خیزد و سخن می‏گوید: «اندرزمان دادی و ما را به راه راست خواندی. پروردگارت تو را جزای خیر عطا فرماید.» پیامبر به خورشیدی می‏ماند که بر فراز برکه غدیر طلوع کرده است و صدایش چون اشعه‏هایی نورانی در جان مردم رخنه می‏کند.
ـ اینک فرشته وحی فرمان داده است تا پیشوایی را برای رهبری امت معرفی کنم چرا که من به زودی رخت از جهان خواهم بست.
بی‏اختیار همراه همگان اشک می‏ریزی و درد مادر «راحله» را به تمامی می‏چشی. اشکهای گرمش بر روی دستان تو می‏چکد و صدای حزن‏آلودش می‏گوید: «من آرزو می‏کردم که او را ببینم و بعد از دنیا بروم، لیک او خود حرف رفتن می‏زند. دخترم بگو حال پیامبر چگونه است؟» و تو می‏گویی: «من فقط نور می‏بینم مادر.»
ـ خدایا آنقدر به من عمر بده که بتوانم رسول را ببینم و در روز قیامت و صحرای محشر او را بشناسم. راحله تو سخن بگو، تو به من بگو پیامبر چه می‏کند و چه می‏گوید.
صدای خورشید حجاز پیش از «راحله» در دشت می‏پیچد: «آیا شما گواهی به یگانگی خدای کعبه می‏دهید و اینکه محمد بنده و فرستاده اوست و بهشت و جهنم و مرگ حق است و روز قیامت بر همگان واقع خواهد شد.» صدای مردم از هر گوشه‏ای بلند می‏شود: «به تو و آنچه فرمودی بینا و شنواییم.»
ـ پس ای مردم بدانید که من اولین نفری خواهم بود که بر حوض کوثر وارد می‏شوم و پس از من شمایان وارد خواهید شد. در آن حوض ظرفهایی از نقره به تعداد ستارگان آسمان انتظارتان را می‏کشند؛ به شرطی که پس از من با ثقلین رفتاری نیکو داشته باشید.
ـ جوان بلندبالایی از انبوه جمعیت برمی‏خیزد و می‏پرسد: «ثقلین کدامند؟» مادر «راحله» بی‏تابی می‏کند و می‏گوید: «جواب رسول اکرم
چه بود، گوشهای من خوب نمی‏شنوند.»
ـ صبر کن مادر، پیامبر هنوز سخنی نگفته است دارد اشکهای چشمانش را پاک می‏کند و پاسخ می‏دهد: «ثقل اکبر همان کتاب خداست که قسمتی از آن در دست شماست پس به آن چنگ زنید تا گمراه نشوید.»
کسی برمی‏خیزد و با صدایی رسا می‏پرسد: «جانم به قربانت مگر ثقل اصغر هم داریم؟» پیامبر جوان را دعوت به نشستن می‏کند و می‏فرماید: «ثقل اصغر همان عترت و اهل بیت من است و خداوند را خبر داده است که این دو از یکدیگر جدا نخواهند شد تا اینکه در حوض کوثر بر من وارد شوند. بر این دو پیشی نگیرید که هلاک می‏شوید و در حق آن دو نیز کوتاهی نکنید که موجب نابودی شما خواهد شد.» پیرمردی عصازنان چند قدمی به طرف منبر برمی‏دارد و می‏پرسد: «میزان قرآن چیست یا رسول؟ چگونه بدانیم که به قرآن عمل کرده‏ایم؟»
ـ علی میزان است. هر چقدر میزان اعمالتان به علی نزدیکتر شود به واقعیت فرمان پروردگار نزدیکتر شده‏اید. تولد علی چون تولد عیسی خارق‏العاده بود و وقتی اسلام آورد محبوب‏ترین شما، هنوز بت‏پرست بودید.
ـ بگو راحله، بگو مردم چه می‏کنند و پیامبر چه می‏گوید. بگو راحله، کم مانده است جان از تنم به در رود.
ـ آرام باش مادر، پیامبر هم‏اکنون دست حضرت علی را بالا گرفتند و آنقدر دست او را بالا بردند که سپیدی زیر بغل هر دو نمایان شد.
ـ جانم فدای هر دو شود. کاش پدرت نیز زنده می‏ماند و این روز را می‏دید.
گوش کن «عقیق»، پیامبر چه می‏گوید، از مردم می‏خواهد سزاوارترین بنده‏اش را به او بنمایانند و این صدای مردم است که یکپارچه در دشت می‏پیچد و او را نشانه می‏گیرد.
ـ پس هر کس من مولی و سرپرست اویم، علی ولی اوست. برای او دوست و پیروی راستگو باشید. آنان که در غدیر گرد آمده‏اند، سخنان مرا به دیگر کسان برسانند. من به زودی از میان شما خواهم رفت و به سوی خالق هر دو جهان رهسپار خواهم شد و در پیشگاه پروردگار مورد سؤال واقع خواهم شد که چه کس را به جای خود برگزیدی. بدانید که اطاعت از علی بر تک تک شما واجب است و حکم او جاری و کلامش نافذ. هر کس از او سرپیچی کند مورد خشم پروردگار است و هر کس وی را تصدیق نماید مورد رحمت باری تعالی واقع خواهد شد.
صدای هلهله و شادی مردم برمی‏خیزد. مادر «راحله» دستهایش را رو به آسمان می‏گشاید و می‏گوید: «غمخوار آنم که یار علی است و لبریز از خشمم با آنکه علی را دشمن دارد.» نوای جان‏بخش پیامبر در حالی که دست «علی» را بر دست دارد، مادر «راحله» را به سکوت وا می‏دارد: «نور به نور پیوست.» جانت غرق خوشی می‏شود.
ـ ای مردم! علی، امام و پیشوای بعد از من است. امامت اولاد من از صُلب اوست و تا قیامت ادامه خواهد داشت و هیچ علمی نیست مگر اینکه خداوند در قلب من جای داده و من آن را به علی سپرده‏ام. او پس از من بهترین خلق است تا هنگامی که روزی خورنده و آفریده‏ای بر زمین باقی است.
مردی با عتاب برمی‏خیزد و در حالی که سعی می‏کند بلندتر حرف بزند، می‏پرسد: «ما سخن علی را باور کنیم یا آنچه در قرآن آمده است و پیش از این شنیده‏ایم؟» گوش کن «عقیق»، گوشهایت را به ندای پیامبرت بسپار و دل را جلا بده.
ـ هرگز کسی قرآن را برای شما تفسیر نمی‏کند مگر کسی که من دستش را گرفتم و بازویش را بالا بردم. ای مردم ایمان بیاورید به خدا و رسولش و نوری که با او نازل شده است؛ نوری که از جانب خدا در من است و سپس در علی و پس از او در نسل علی تا آخرین امام خواهد بود.
کاش مادر «راحله» نیز می‏توانست ببیند که پیامبر چطور عمامه خود را برمی‏دارد و بر سر حضرت «علی» می‏نهد و قسمتی از آن را نیز بر شانه‏اش می‏اندازد و می‏فرماید: «خداوند در روز بدر و حنین مرا به وسیله ملائکه‏ای که این گونه عمامه داشتند یاری کرد. عمامه تاج خلافت عظمی و امامت کبرا است یا علی! ای مسلمین امروز عید است، عید پیمان، عید عهد و میثاق. به علی تبریک بگویید و به اسم امیر مؤمنان با وی بیعت کنید و پس از این جانها را با آبشار خطبه‏های علی طهارت و طراوت دهید. بدانید که در چنین روزی بود که ابراهیم خلیل از آتش نجات یافت و به شکرانه آن، تمام روز را روزه‏دار بود. شما نیز به واسطه چنین روزی از آتش دوزخ در امان خواهید ماند.»
مادر «راحله» دیگر بیتابی نمی‏کند، آرام نشسته است و با شادمانی گوش فرا می‏دهد. «راحله» می‏گوید: «مادر حالا یکی از یاران پیامبر از جایش بلند شد. گوش کن حتما صدایش را خواهی شنید».
ـ امروز روز انتخاب شایسته‏ترین انسان بر شایسته‏ترین مسند است و امروز نهال نبوت در کسوت ولایت و امامت به بار نشست.
مادر، پیامبر به طرف آن مرد قدمی برداشتند.
ـ خدایت تو را خیر و روزی دهد! حال ای امت اسلام، خیمه‏ای برپا کنید تا همه بتوانند در سایه آن با علی بیعت کنند.
همه برمی‏خیزند، تو هم بلند می‏شوی، کمک می‏کنی تا مادر «راحله» نیز برخیزد. «راحله» می‏گوید: «مادر باید برایت سایه‏بانی فراهم کنم تا وقتی که در اینجاییم در سایه بیاسایی.»
ـ من از شوق دیدار رسول دیگر به گرمای آفتاب نمی‏اندیشم. مردی هم نداریم که یاریت دهد.
«راحله» به تو می‏نگرد و می‏گوید: «ما تنها نیستیم این خواهرمان هم با ماست حتما به من کمک خواهد کرد.» پیرزن صورتش را به طرف تو می‏چرخاند و چنان حرف می‏زند که گویا تو را می‏بیند. تازه عمود خیمه را در خاک فرو برده‏ای که مردی شادمان در میان جمع می‏دود و می‏گوید: «من پس از پیامبر و فاطمه و پس از طلحه و زبیر و ابوبکر با علی بیعت کردم.» مردان از جا می‏پرند و می‏پرسند: «چه کردی، چه گفتی؟»
ـ ابتدا رو به پیامبر کردم و گفتم: «شنیدیم و اطاعت کردیم از خدا و رسولش.» سپس رو به علی کردم و گفتم: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین، مبارک باد که مولی و رهبر ما و مولی و رهبر هر زن و مرد مؤمنی شده‏ای.»
مادر «راحله» که با دقت به سخنان مرد گوش می‏کند، می‏گوید: «چه زیبا گفته‏ای ای مرد، من نیز چون تو خواهم گفت.» دست از کار می‏کشی که بروی. پیرزن می‏خواهد که بمانی ولی تو باید بروی، باید بروی و همه چیز را از نزدیک ببینی. از میان مردان و زنان می‏گذری. عده‏ای شترهای خود را تیمار می‏کنند. کسانی بر سر سفره نان نشسته‏اند و دیگرانی به طرف خیمه امام علی(ع) می‏روند. مردی گریه‏کنان از خیمه بیرون می‏آید و با خود سخن می‏گوید. مردی سیاه‏چهره علت گریه‏اش را از او می‏پرسد و می‏شنود.
ـ برو مرد، برو دل پیامبر را شاد کن. رسول اکرم وقتی دیدند که مردم دسته دسته برای بیعت با علی می‏آیند با دیدن این شکوه، گل چهره مبارکشان شکفت و اشک خوشی از تیغ مژگانش فرو ریخت و فرمودند: «شکر و سپاس مخصوص خدایی است که ما را بر همه جهانیان برتری داد.» بعد اشکها را از صورت ستردند و گفتند: «مَثل مؤمنانی که ولایت علی را در غدیر بپذیرند، مِثل سجده کردن ملائکه بر آدم است و هر کس از او سرپیچی کند، مثل ابلیسی است که از درگاه خداوند رانده شود.»
مرد وقتی می‏بیند تو نیز به حرف آنها گوش می‏کنی، می‏گوید: «خواهر شما نیز بروید. رسول فرمودند زنان نیز باید با علی بیعت کنند.»
زنان نیز باید بیعت کنند، حتی تو هم باید بیعت کنی «عقیق»، باید قبل از رسیدن ولایت «علی» را قبول کنی. مردی تنومند بر بالای تخته‏سنگی می‏ایستد و فریاد می‏زند: «ای مهاجران، ای انصار و ای مسلمین، در بیعت با علی بشتابید که پیامبر هم‏اکنون گفتند: «خداوند امروز ولایت علی را بر ساکنان آسمانهای هفت‏گانه عرضه نمود و آنان پیش از شما زمینیان عرش را زینت بستند.» بشتابید، بشتابید.» مرد دیگری کنار اولی می‏ایستد و می‏گوید: «پیامبر به من نیز گفتند: «پروردگار را کسی جز من و علی نشناخت و مرا کسی نشناخت جز خداوند و علی و علی را کسی نشناخت جز خالقش و من. علی نخستین تصدیق‏کننده خداوندگار عالم بود و من. او شیر خدا و شمشیر خدا و یار خداست و پدر امامان پاک‏نهاد.» و من در شگفتم که چرا تا به حال به عظمت علی پی نبرده بودم.»
تو هم می‏خواهی چیزی بگویی، بگویی که در آن کتاب خوانده‏ای، «علی» حجت خدا بر مردم است، جوانمرد است، امین اهل زمین و آسمان است، زنده‏کننده سنت پیامبر و نخستین کسی است که به بهشت می‏رود. کارها به نام او آسان می‏شود. گره‏ها به دست او گشوده می‏شود. رهایی از ظلمت و فشار قبر به نام اوست. می‏خواهی همه را بگویی و می‏گویی، همه را در دلت فریاد می‏کند و گویا کسی صدایت را نمی‏شنود.
همان طور که به خیمه نزدیک می‏شوی، کسی همگان را به سکوت دعوت می‏کند، می‏گویند «حسان» می‏خواهد شعری بسراید و صدای مردی را می‏شنوی که جلوی خیمه ایستاده و رو به مردم شعر می‏خواند:
«پیامبرشان آنها را در روز غدیر در خم ندا می‏کند. پس گوش فرا ده سخنان پیامبر را در حالی که می‏گوید، همانا جبرئیل به امر پروردگارش آمده است که تو در پناه هستی، پس در ابلاغ امر کوتاهی مکن ...»
«احسنت حسان، خدا خیرت دهد!» فریاد شادی مردم دوباره در باد می‏پیچد و «حسان» همچنان می‏خواند:
«به مردم ابلاغ کن آنچه را که پروردگارشان به سوی تو نازل کرده است و در اینجا از دشمنان هراس نداشته باش، پس پیامبر در میان آنها برخاست در حالی که با دستش، دست علی را بلند کرده بود و با صدای بلند اعلان می‏کرد، مولی و سرپرست شما چه کسی است، همه بدون چشم‏پوشی در جواب پیامبر گفتند ...»
خودت را می‏کشانی کنار خیمه و مرد شاعر رو به خیمه‏ها می‏کند و خوش‏آوازتر می‏خواند:
«گفتند پروردگار تو مولای ماست و تو ولی و سرپرست ما هستی و روزی را نیافتیم که نافرمانی خدا را کرده باشی. سپس پیامبر به حضرت علی گفت: ای علی برخیز! همانا من بر اینکه پس از من هادی و پیشوا باشی راضی هستم.»
از میان مردان سرک می‏کشی و حس می‏کنی از پس پرده خیمه لبخندی بر چهره پیامبر دیده‏ای، ولی صدا را می‏شنوی، به وضوح صدای پیامبر را می‏شنوی:
«ای حسان! تا آن زمان که با زبانت ما را یاری می‏رسانی روح‏القدس تو را یار باشد.» جلوتر می‏روی. خیمه پر از نور است و نور از میان تیرکهای آن منتشر می‏شود.
صدای مادر «راحله» را می‏شناسی، سرت را برمی‏گردانی، همراه دخترش و چند زن دیگر جلو می‏آید. «راحله» می‏گوید: «خورشید دارد در پس ابرها پنهان می‏شود. بگذارید ما نیز جلو برویم.» صدایی از نور برمی‏خیزد، نور سخن می‏گوید. ظرف آبی می‏خواهد و سپس به وصیّ خود می‏گوید که دستش را در یک طرف ظرف بگذارد، تا زنان نیز دستشان را در طرف دیگر ظرف آب بگذارند و با وی بیعت کنند.
تو اولین زنی هستی که در ظرف آب بیعت می‏کنی «عقیق». دست در آب می‏گذاری. نور از انگشتان مولایت جریان پیدا می‏کند، نور در آب می‏چرخد و در بدن تو منتشر می‏شود. فقط می‏شنوی که می‏گویی: لسلام علیک یا امیرالمؤمنین.» تو با ملائک همدم شده‏ای «عقیق»، تو به درگاه مقربان الهی راه پیدا کرده‏ای، دست آنها را در آب دیده‏ای، دستی از حریر، دستی چون ابریشم و صدای نور را باز هم شنیده‏ای: «با پذیرش ولایت صاحب غدیر، روزنی به سوی حضرت حق باز خواهد شد و شما رستگار می‏شوید.» تو رستگار خواهی شد «عقیق»، رستگار. مادر «راحله» جلو می‏آید، اشک می‏ریزد و جلو می‏آید. سپس رویش را به طرف پیامبر می‏کند، لحظه‏ای چشمانش را پاک می‏کند و دوباره با شال سرش اشکها را پاک می‏کند و فریاد می‏زند: «راحله من می‏بینم، من نور می‏بینم.»
«راحله» پریشان می‏شود، سعی دارد مادر را کناری بکشد و مانع بیعت دیگر زنان با امامشان نشود. اما پیرزن آرام و قرار ندارد.
ـ ولی مادر آفتاب به تاریکی گراییده، نوری نیست تو چگونه حس می‏کنی که نور دیده‏ای.
پیرزن قدمی به جلو برمی‏دارد و لب به سخن می‏گشاید: «نه راحله من نور را دیدم، من تو را هم می‏بینم و این دخترک را. مرا به نزدیک خیمه ببر من پیامبر را دیدم، نور را دیدم، علی را دیدم ...»
نور می‏بینی، از کتاب «علی» نور می‏تراود. حواست کجاست، کجایی «عقیق»، چه می‏کنی، خوابی یا بیدار، روی صندلی نشسته‏ای، آسمان کاملاً سرخ است و ابرهای سیاه در دوردستها دیده می‏شوند. صدایی در اطرافت می‏پیچد، صدا می‏چرخد و می‏پیچد و «سوسن» با لبخندی به طرف تو می‏چرخد.
ـ لطفا کمربندهای خود را ببندید، تا لحظاتی دیگر در فرودگاه جده فرود می‏آییم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ali جمعه 16 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام خدمت شما تشکر میکنم از زحمات که در راهی تبلیغ دین انجام مدهید موق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد